یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

بیاد بیار،
عصر پائیزی را که
تو چمدان تمام خاطرات مرا
در آخرین ایستگاه فراموشی جاگذاشتی
و دوباره به راه افتادی
و با انگشت به روی شیشه قطار
یادم رفت
را نوشتی
و من گریه کردم و تو خندیدی،
لعنت به تو،
بیاد بیار عصر پاییزی را
که تو رفتی و من به دنبال تو دویدم
همچنان که در ذهن تو
مثل دود قطار در هوا گم می شدم،
لعنت به تو،
من گریه می کردم وتو می خندیدی
گریه کردم و اشکهای مرا باد تا دور دستها برد
و باریدند و باریدند،
لعنت به تو،
میان من و تو بیابانها رویید و تو
برای من دست تکان می دادی
و قطار دور می شد




هیچ نظری موجود نیست: